part 1
تابستان سال 77 بود ومن طبق عادت معمول همه سال تصمیم گرفتم برای تمدد اعصاب وآرامش روح
وجان،گریزی از تهران بزرگ باگرفتاری های بزرگترش بزنم . مقصد، ده زیبایی بود در پنج کیلومتری شهر
نوشهر در کناره ی دریای خزر.
دربچگی همیشه دوست داشتم فبل از روشن شدن هوا به شمال بروم تا صبح اول وقت آنجا باشم وبتوانم
از تمام مدت روز استفاده کنم. ام حالا پس از گذشت سالیان نه چندان زیاد ،ترجیح می دادم سر وقت از
خواب بلند شده وبدون عجله به کارم برسم.
معمولاکمتر پیش می آیدکه در تابستان کسی تنهایی به سفر های تفریحی برود به خصوص اگر
مقصد شمال کشور باشد ،اما این بار برای من پیش آمده بود .با وجود اجرای طرح ترافیک باز هم در خیابان ا
نقلاب ماشین ها به کندی حرکت می کردند،به خصوص درپشت چراغ های فردوسی و ولیعصر.
حدود ساعت 10 به ترمیتنال غرب رسیدم و 20 دقیقه هم طول کشید که مسافرین بنز سواری تکمیل
شوند. یک آقای از خود متشکر شمالی جلوی ماشین را گرفت و من و دو آقای دیگر که یکیشان دانشجوی
جوانی بودکه در نوشهر درس می خواند ودیگری یک مرد میان سال در عقب .
آزاد راه تهران-کرج حکم تنلی را دارد که کمی مغز را شستشو داده وآماده می کند که از کارهای روزمره
دست برداشته وکمی استراحت و بلکه به نوعی زندگی کند. وبعد از کرج ،زیبایی هایجهده آغاز می
شود و سد امیر کبیر و آب نیلگونش آرامشی دارد که باید تجربه کردتا فهمید.
تا آن لحظه هر کس با صدای ممتد اتومبیل گازوییلی که در آن سوار بودیم و همین طور ضبط صوتی که ناله
ای می کرد غرف در خودش بود که ناگهان مردی که به اصطلاح در جای شاگرد شوفرنشسته بود با دیدن
سد امیر کبیر چرت همه را پاره کرد و بی مقدمه وبا لهجه ی شیرین شمالی شروع به شرح مفصلی راجب
به تاریجچه سد واین که از نظر مهندسی چگونه است وغیره وغیره کرد، طوری که اگر کسی نمی دانست
فکر می کرد خود این آقا آستین ها را بالا زده و دست خالی سد را ساخته است .ما هم که چیزی
حالیمان نبود ناخواسته به صحبت هایش گوش می دادیم واو از این که رقیبی ندارد بسیار خشنود شده
گرمتر به حرافی ادامه می داد.پس از مدتی دانشجویی که در وسط نشسته بود گفت: قربان ظاهرا شما
خیلی به این مسائل واردین .
بااین حرف ،باد طرف دو چندان شد با لبخند رضایت آمیزی جواب داد:
-خوب دیگه بالاخره هرکس در یه رشته ای تخصص داره .
جوان پرسید:
-ببخشیدسوال می کنم، رشتتون چیه ؟
آقای منبری دستی به سیبیلش کشید وهمان طور مغرورانه جواب داد:
-مهندسی.
-بله اون که درست در چه رشته ای ؟
-کلا مهندسی.
جوانک ساده دل رفت تو خماری .از طرفی نفهمیده بود بالاخره رشته ی استاد چیست واز طرف دیگر
خجالت می کشید که دوباره سوالش را تکرار کند.
توی دلم به آن مردک پرادعا خندیدم و ترجیح دادم دوباره با مناظر بیرون خودم را سرگرم کنم . حالا دیگر از
آب های انباشته پشت سد خبری نبود اما طرح درختان رودی که از لا به لای آن ها پیچ وتاب می خورد نیز
جلوه ای دیگر داشت .
باخود فکر کردم چه نیازی است که انسان خود را بالا تر از آنچه که هست نشان بدهد آن هم به کسانی
که حداکثر 5 ساعت با آنان در یک جا به اجبار نشسته وشاید تا آخر عمر هم دیگر هرگز آن ها را نبیند. در
این عوالم بودم که بوی گند سیگار مرا به خود آورد.مردی که ذر جلو نشسته بود برای اینکه بی کار نباشد و
یا اینکه حس ارضاء شده اش را جشن بگیرد ، شاید هم برای اینکه ثابت کند واقعا مهندس است !
سیگاری آتش زده بود وداشت خفه مان می کرد. خطاب به او گفتم :
-آقای مهندس ممکنه سیگارتون رو خاموش کنین؟
او لبخند زد وبا ژست مخصوص خودش گفت:
-به جان شما تو این هوا خیلی می طلبه.
من که هم از سیگار متنفر بودم و هم ازیارو دل خوشی نداشتم با لحن قاعطعی گفتم:
-چه بطلبه چه نطلبه ماشین جای سیگار کشیدن نیست. شما که ماشاا... هزار ماشاا...تحصیل کرده هم
هستین باید شعورتون به این چیزا برسه ،در ضمن بنده هو جونمو از سر راه نیاوردم که هر کسی سر هر
چیز بی ارزشی سرش قسم بخوره.
یارو که بعد از آ«نطق بلند بال خیلی احساس بزرگی بهش دست داده بود حالا بد جوری کنف شده و
وسیبیل هایی که دایم به طرف بالا تابشان می داد آویزان شده بود گفت:.......